عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 148
:: باردید دیروز : 116
:: بازدید هفته : 402
:: بازدید ماه : 1075
:: بازدید سال : 12544
:: بازدید کلی : 55398

RSS

Powered By
loxblog.Com

آخرین پست
سه شنبه 9 آبان 1398 ساعت 16:22 | بازدید : 729 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

به نام خدا

عرض سلام و ادب!

امروز میخوام به عنوان آخرین پستم در این وبلاگ دوباره یه خاطره ای از دوران دانشجویی خودم براتون تعریف کنم!

....سالها پیش که ما دانشجو بودیم یه گروه 8 نفره تئاتر تشکیل داده بودیم که متشکل بود از:

 

1-     بنده ی حقیر یعنی هادی یزدانی

 

2-     رفیق شفیقم اقای سروش سلطانی

 

3-     اون یکی رفیق شفیقم اقای امیر نامدار

 

4-     سرکار خانوم پریسا کریمی

 

5-     سرکار خانوم مرضیه اسماعیلی

 

6-     سرکار خانوم زهرا احمدی

 

7-     سرکار خانوم شیما دولت آبادی

در دی ماه سال 87 بود که یک سری مسابقات تئاتر دانشجویی در شهر همدان قرار بود برگزار بشه لذا این گروه حاضر + 2 تا سرپرست(یکی خانوم + یکی اقا) قرار شد که 2 روز قبل از مسابقات بریم برای همدان!

روز موعود فرا رسید وعصرساعت2 بعد از ظهر حرکت کردیم! شب همون که پیش بینی شد مجبور شدیم که در یکی از مدارس یکی از روستا های  اطراف همدان بیتوته کنیم!

خلاصه قبل از اینکه به مدرسه بریم داخل شهر تا می شد و می تونستیم خوراکی های جور و واجور خریدیم و رفتیم!

به مدرسه که رسیدیم با استقبال گرم مستخدم مدرسه به شوق اومدیم! موقع خواب که مستخدم محترم یه موکت دراز سراسری+8 تا پتو که یکیشون 2 نفره بود!!!آورد و گفت همتون روی این بخوابید! با هزارتا زحمت موکت رو 2 قسمت کردیم و یکی شو دادیم به خانوما که برن توی یکی از کلاس ها بخوابن و چون که خانوم ها مهمتر بودن مجبور شدیم 5 تا از اون پتو ها رو بهشون بدیم! ما موندیمو 3 تا پتو که یکیش دو نفره بود! قرار شد که به سرپرست احترام بذاریمو یکی از اون تک نفره ها رو بهش بدیم و ما 3 تا هم زیر اون 2 نفرهه بخوابیم!!!:D

یک پتو باقی مانده را هم دادیم به اقای راننده که قرار بود تا صبح با اقای مستخدم زیرش شریکی بخوابن!

برق ها خاموش شدن! 10 دیقه سکوت مطلق...

بعد از 10 دقیه کم کم بچه ها شروع به تکون خوردن کردن! من که خوابم نمیرفت شروع کردم با گوشیم اس و مس بازی!!!

که یک دفعه یه SMSاز طرف خانوم دولت آبادی به دستم رسید که:

هادی؟ خوراکی ها پیش شماست؟؟؟

گفتم نه چه طور؟؟؟

گفت: خوابمون نمیره می خواستیم با بچه ها یکم بخوریم!

از اون 2 تا سوال کردم که خوراکی ها کجان؟ امیر گفت: توی مینی بوس!

بهشون گفتم که خوراکی ها توی ماشینن!

(ببین چه طوری خودش رو لوس کرد) جواب داد: هادی جونم میشه یکی تون بره بیاردشون؟؟

خلاصه بماند که چه طور قرعه کشی کردیم که قرعه به نام امیر در اومد ....!

قرار شد امیر بره سر جیب راننده و سویچ رو برداره وبره خوراکی ها رو بیاره!!:D

اون بیچاره هم رفت بالا سر راننده و مستخدم! این پنجره ی با لا سرشون مث اینکه درست بسته نمی شده همون زمان که امیر می رسه بالای سرشون چشمش تو چشمان یه گربه ای که از زور سرما از اون روزنه ی تنگ پنجره سرش رو داخل اورده بود، حلقه خورد!!! امیر از یه طرف داد می زد و گربه از طرف دیگه!!!

وای که نمی دونید چه وضعی شده بود! امیر که حول شده بود سریع پنجره رو باز کرد و پنجره باز کردن همان و افتادن گربه روی دل گنده ی راننده همان!!!

اقای راننده بی چاره تصور کرد که چیزه دیگه ای افتاده روی دلش لذا زیاد حساسیت نشون نداد!!

وقتی که بدن پشمالوی گربه رو لمس کرد مثل یه بشکه TNT رفت هوا....!!!

خلاصه به هر نحوی بود دوباره آرامش برگشت و امیر هم رفت وسایلو از توی ماشین اورد!!!

خلاصه دیگه نخوابیدیم و رفتیم توی کلاس بغلی و نشستیم به چیپس و پفک  خوردن و دلستر و جیغ و سر صدا و دست و هورا و.....!!

از سرو صدای ما مستخدم از خواب بیدار شد و اومد دید بهله همه در حال.....!!!

بی چاره شوکه شده بود و گفت: خجالت بکشید اینجا جای اینکار ها نیست! الان سرپرستتون رو صدا میکنم!

من همون طور که قوطی دلستر دستم بود صداش کردمو گفتم اقای فلانی میدونی این چیه دستم؟؟؟

گفت :......چی؟؟؟ مشروب هم میخورید؟؟؟؟

گفتم : مگه تو نمی خوری؟؟؟

گفت : چرا اگه مفت گیرم بیاد می خورم!

خلاصه اون را هم آوردیم توی جمع و ته مونده ی دلستر های بچه ها رو ریختیم تو یه لیوان و دادیمش خورد!!!

بیچاره راس راستی فک کرده بود مشروبه!!! 10 دیقه نگذشته بود که شروع کرد دری وری گفتن و ما خنده!!!

یکم که گذشت دیدم داره خیلی چرت و پرت میگه و دختر ها هم نشسته بودن با تمام وجود گوش می دادن!

بلند شدمو گفتم حاجی دیگه وقته خوابه و بردیم خوابوندیمش!!!

و ما هنوز نشسته بودیم مشغول خوردن و خندیدن به حرف های مستخدم که ناگهان اقای راننده با طرز فجیعی از مدرسه رفت بیرون و رفت سوار ماشینش شد!!!

خلاصه دم صبح یه ساعت خوابیدیمو و راه گرفتیم!! صبح که خواستیم سوار ماشین بشیم راننده ی بیچاره که با اون ریش های خوشگلش و اون دل ور قلمبیدش و اون سیبیلهای گلفتش چشم های سرخ رنگش و رنگ پریده اش که بچه ها ریش قرمز صداش میکردن ، توجه منا به خودش جلب کرد؟؟؟

گفتم :وا؟؟؟ اقای ریاحی چته؟؟؟

گفت: پدرم در اومده هادی! از اون دیشب که گربه و از بعدش اون مستخدم دیونه ..... و......

گفتم: مستخدم؟؟ چیکار کرد بی چاره؟؟ (راننده به همین راحتی لو نداد ولی دست اخر دم گوشم قضیه رو گفت)

گفت: این دیونه دیشب نصف شب فک کرده تو خونشونه و ... هی بدن منا لمس میکرد و میگفت پروانه جون

پروانه چونم...پروانه خوشگله....

والا از ترسم اومدم بیرون!!!

تو ماشین اومدم بخوابم که گلاب پیش روت اومدم برم دستشویی که به محض اینکه پامو از ماشین گذاشتم بیرون این سگ الاغ شروع به پارس کردن و دویدن به طرفم کرد....

خلاصه تا صبح مردم و زنده شدم.....:D

خب دوستان مجبور بقیه ی مسایل رو سانسور کنم از قبیل ترقه انداختن زیر پای سرپرست خانوم و دزدیدن مینی بوس اقای ریاحی و تصادف و .... دعوا با مسول برگزاری و ...

خلاصه ما در اون مسابقات هم سوم شدیم!

 

خب توجه کنن دوستان که اینجانب هادی یزدانی دیگه فرصت بروز کردن وبلاگ رو ندارم لذا از دوست شفیقم خواستم که این کارو انجام بدن و من هم به کار های زندگی ام برسم! باهاش دوست باشید و هواشو داشته باشید!

عیدتون هم مبارک

یاعلی

 

 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
باددرموهایش در تاریخ : 1391/8/10/3 - - گفته است :
حالا من سکوت زخمی انسانم

صدای گمنام درختی دور

وتو آخرین پرنده

حنجره ای خونین داری

دراین منظومه

باسطر سطر گریه

بهشت گم شده

میوه درختانت ممنوع است هنوز

<-CommentGAvator->
●•٠ றàĦlà ٠•● در تاریخ : 1391/8/10/3 - - گفته است :
سلام داداشی ..دوستای قاصدک همگی اخر معرفتن ، کم اومدنتو میزارم به حساب گرفتاریتون
پاسخ:مرسی! خدارو شکر که در جریان هستی! راستی سلام

<-CommentGAvator->
●•٠ றàĦlà ٠•● در تاریخ : 1391/8/10/3 - - گفته است :
حکایت عجیبیست رفتار ما

خداوند می بیند و می پوشاند

مردم نمی بینند و فریاد می زنند . . .

<-CommentGAvator->
عارفه در تاریخ : 1391/8/9/2 - - گفته است :
کجایی هادی؟
پاسخ:هادی رفت....


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: